اناانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

ائل اناسی

اناجونی درحال گردش

دختر مامانی دنبال حشرات در چمنزاره عسل خانم برای مامانش گل اورده قربونت گلکم   دوربین که میبینه میخواد اون روز باعمو ابراهیم وزن عمو به گردش رفتیم که انا خانم یه جا بند نبود   ...
30 تير 1392

یک مدت دوری

سلام به همه دوستان ازاینکه یه مدتی نتوانستم درخدمتتون باشم معذرت میخوام آناخانمی در این مدت حسابی بزرگ شده وتغییرات زیادی کرده شیرین زبان تر شده ودایره لغاتش بیشتر شده مثل  ماما بابا  اینجا  عمه عزیز امینی(عمووزن عمو) دردر  قاقا    قام قام (ماشین) وتازه که خاله اش برای مدتی به خونه ی ما اومده آله(خاله)   بای بای  افویی دارم (اهویی دارم) .................. دخترم واکسن هجده ماهگی راهم زد که کلی هم مریض شد تب کرد ولی دختر قوی من مقاومت کرد دیروز هم موهاش راهم کوتاه کرد ومثل ماه شد       ...
17 تير 1392

برای زیبای مامانی

                           عزیز دلم  روز به روز بزرگ تر وزیباتر میشوی        ومن ازدیدنت لذت میبرم        دووووووووووووووووووووووووووسسسستت دارم          ...
23 فروردين 1392

انا وکتاب

دختر گلم به کتاب علاقه ی زیادی داره اولین کتابهای انا :علامت استاندارد -حسنی بلا -صداهای اطراف ما-شنگول منگول-لک لک ها ولاک پشت عزیزدل مامانی وقتی کسی به خونه ی ما میاد کتابهاش رو میبره تا مهمونمون براش بخونه به شکلهای کتابها علاقه ی زیادی داره مخصوصا کتاب صداهای اطراف ما  امیدوارم همیشه اهل مطالعه باشی گلم   من یه کتاب دارم پراز گل وستاره                                 یه خونه عروسک هزارتا قصه داره       ...
17 فروردين 1392

چهار شنبه سوری 91

اون روزبابایی یه اتیش بزرگ درست کرد انا وقتی نگاه میکرد چشاش برق میزد همه ازرو اتیش پریدن اقاجون عموها بابا عزیز  مامان چندتا ابشار خریده بودن وقتی اونا رو روشن میکردن انا دست وپاهاشو تکون میداد دست میزد شادی همراه باترس داشت دخترم امیدوارم زندگی ات مثل اتش گرم وروشن باشد
15 فروردين 1392

13بدر 92

انا جون ما که امسال بهار  میتونست  کامل راه بره میدوید  فرشته کوچولوی ما خیلی خوشحال بود   همه مراقب اناجون بودن که یه وقت زمین نخوره .مدام میگفت منو سوار تاب کنید بهش میگفتیم خطرناکه قبول نمیکرد یه کم سوار شد     خلاصه بعد از بازی دخملم گرسنه شد ماهم جوجه کباب کرده بودیم اونم کمی خورد بعد همه که رفتن والیبال بازی کنن خانوم گفت توپ من میخوام یا میومد وسط بازی رو بهم میزد برگشتنی خانونم کوچولو اونقدر خسته شده بود که خوابش برد       ...
15 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ائل اناسی می باشد